کد مطلب:140439 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:126

روایت سوم و نقل مرحوم شیخ طریحی در منتخب
مرحوم طریحی در منتخب می نویسد: عباس سلام الله علیه علمدار برادرش حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام بود چون دید برادران و خویشاوندان و بنی اعمام جملگی رفته و به منزل مقصود رسیدند سیل خون از دیده ببارید و آه دردناك از دل بركشید و از مرگ یاران گریست و از اشتیاق ملاقات رب الارباب از سوز دل نالید فحمل الرایة و جاء نحو اخیه الحسین علیه السلام و قال هل من رخصة

پس با چشم گریان علم را آورد بالای سر برادر گرفت و عرض كرد: برادر حالا دیگر وقت مرخصی است كه جانم را فدایت كنم.

فبكی الحسین بكاء شدیدا حتی بل ازیاقه، امام علیه السلام گریه سختی نمود بطوری كه از اشگ های چشمان مباركش جامه آن حضرت مرطوبی شد و فرمود:

كنت العلامة من عسكری و مجمع عددنا فاذا انت مضیت یؤل جمعنا الی الشتات و عمارتنا تنبعث الی الخراب ای برادر تو علمدار لشگر من بوده و گرد تو نفرات و عدد لشگر من جمع هستند و وقتی تو از بین ما بروی اجتماع ما به افتراق و آبادی ما به خرابی مبدل می شود.

شعر



شاه فرمود ای علمدار رشید

اذن جنگ از من مدار اكنون امید



ترك جان با یار جانی مشكل است

بی تو یك دم زندگانی مشكل است



گر بسر داری هوای وصل خود

شاه را باشد علمداری ضرور



فقال العباس: فداك روح اخیك یا سیدی قد ضاق صدری من الحیوة الدنیا


عباس سلام الله علیه عرضه داشت: روح و جانم فدای تو باد، دلم از زندگی دنیا تنگ شده مردن از این حیات بهتر است كه تو را خوار و زار و اهل بیت اطهار را در میان دشمنان گرفتار ببینم و ناله العطش از اطفال مشوش بشنوم

شعر



بر تن من دست و بر دستم علم

العطش آنگه بیاید از حرم



دست عباس ار نباشد صف شكن

بهر یاری تو گو نبود به تن



مرخص فرما داد دل از این ستمكاران بدكیش بستانم و به تیغ انتقام مدبران كوفه و شام را شربت مرگ بچشانم.

امام علیه السلام چاره ای غیر از اذن دادن ندید لذا فرمود.

برادر چون مقصود تو میدان رفتن است اول محض اتمام حجت از این قوم آنچه با تو گویم با ایشان بگوی چون نشنوند آغاز حرب بنمای.

فلما اجاز الحسین علیه السلام اخاه العباس للبراز برز كالجبل العظیم و قلبه كالطود الجسیم چون اشجع شجاعان عالم، كعبةالانام و قبلةالانام، اكمل و اجمل و افضل و اشرف و اعلم و اورع ناس یعنی مولانا ابوالفضل العباس سلام الله علیه از برادر عالیمقدار اذن و اجازت یافت همچون كوه محكم با دلی مستحكم روی به میدان آورد و كان فارسا هماما و بطلا ضرغاما و كان جسورا علی الطعن و الضرب فی میدان الكفاح و الحرب

شعر



سمند كین چه بتازند بر رزم حیدروار

زمین بچرخ برین بر شود بسان غبار



ز سركشان دلاور ز فارسان دلیر

تو را به عرصه ی هیجاء چو ده چو صد چو هزار






سخنوران جهان قصه شجاعت تو

بگفته اند و نگفتند عشری از اعشار



باری آن شیر بیشه شجاعت و صفدر با كرامت بر مركبی بادپا سوار با تیغ مصری و خود رومی و سپر مكی

فرد



برقی گرفته بر كف و ابری به پیش روی

ماهی نهاده بر سر و چرخی بزیر ران



وقتی به وسط میدان رسید عنان مركب كشید و پا از ركاب خالی كرد نعره ای از جگر برآورد یا قوم انتم كفرة ام مسلمون؟

ای گروه بی مروت شما كافرید یا مسلمان؟

اگر مسلمانید طریقه اسلام این نیست كه اولاد پیغمبر و زراری فاطمه اطهر و فرزندان ساقی كوثر در میان دو نهر آب ناله ی العطش العطش آنها به فلك برسد و شما بر آنها رحم نكنید و سپس فرمود:

هذا الحسین بن فاطمة یقول: انكم قتلتم اصحابه و اخوته و بنی عمه و بقی فریدا مع عیاله و اطفاله و وصلوا الی الهلاك.

این بحر رحمت عام و ابر رأفت تمام به من پیغام داد كه به شما بگویم:

شما اصحاب و برادران و پسر عموهای او را كشتید و خودش را تنها با اهل و اطفالش تنها گذارده بطوری كه مشرف به هلاكت رسیده اند و هو علیه السلام مع ذلك یقول لكم دعونی ان اخرج الی طرف الروم او الهند و اخلی لكم الحجاز و العراق با این حال برادرم می فرماید:

دست از من بدارید تا به طرف روم یا هند رفته و حجاز و عراق را برای شما بگذارم و اگر این حاجت مرا برآورید شرط می كنم فردای قیامت با شما مخاصمه نكرده و طلب خون جوانانم را ننمایم خدا هر چه خواهد با شما بنماید، ای قوم


بیائید این حاجت برادرم را برآورید و نصیحت مرا بپذیرید.

آن بی حیا مردم نصایح سودمند باب المراد را شنیدند بعضی به گریه درآمدند و برخی ساكت بودند و جمعی به كناری رفتند و از مركب بزیر آمدند خاك بسر می ریخته و اشگ می باریدند.

شعر



شد نفس ها بند اندر سینه ها

مشتعل شد بر گروهی كینه ها



چونكه حرفش را جوابی كس نداد

غیر این منطق زبانی برگشاد



فرمود ای گروه بی انصاف اگر این كار را هم نمی كنید پس قدری از این آب كه مهریه مادرش فاطمه ی زهرا است باو بدهید كه اطفال خردسال او هلاك نشوند.

از این سخن لشگر بیشتر به گریه درآمدند، شمر با شبث بن ربعی از لشگر جدا شدند به نزد ماه بنی هاشم آمدند آهسته گفتند: ای پسر ابوتراب برو به برادرت بگوی اگر تمام عالم را آب فروگیرد و در تصرف ما باشد قطره ای از آن نه به تو و نه به اهل و اطفالت خواهیم رساند مگر سر اطاعت در مقابل امام زمان یزید بن معاویه فرود آوری.

قمر بنی هاشم مأیوس شد برگشت و خدمت برادر آمد و حكایت را باز گفت.

حضرت سر بزیر انداخت و آنقدر گریست تا گریبانش از اشگ تر شد و قمر بنی هاشم نیز ایستاده و می گریست لشگر هیاهو می كردند و دشنام و ناسزا می گفتند كه در آفتاب سوختیم چرا به میدان نمی آئید و از میان خیمه شیون زنان و ناله العطش طفلان بلند بود، عباس از جان سیر و از عمر و زندگی به تنگ آمده بود


شعر



غصه مظلومی شاه شهیدان یك طرف

گریه اطفال یكسو، ظلم عدوان یكطرف



نعره هل من مبارز؟ با خروش العطش

از دو جانب شد بلند این یكطرف آن یكطرف



عباس نامور با گریه دست به دامان برادر زد عرض كرد: برادر اجازه بده شاید با آتش شمشیر آبی از برای این اطفال صغیر بگیرم بناچار دل از برادر كند و با چشم پر از اشگ به جهت گرفتن مشگ به در خیام آمد و به زبانحال:

شعر



خطاب كرد كه ای طائران سوخته بال

شعاع كوكب عباس راست وقت زوال



شوم فدای تو ای دختر امیر عرب

ستاره سوخته برج ابتلاء زینب



برای ماتم من ای ستم كش ایجاد

سیه بپوش كه مرگ نوت مباركباد



وقتی صدای الوداع عباس به گوش بانوان رسید جملگی سراسیمه و مضطرب شدند زینب سلام الله علیها در همان حال افتاد و غش كرد و سایر مخدرات شیون زنان آماده اسیری شدند اطفال بی پناه و دختران نورس به دامان عمو آویختند و اشگ ریختند و مشگ خشكیده ای آوردند و از عموی نامدار آب خواستند.

قمر بنی هاشم سر به آسمان بلند نمود و عرض كرد:

الهی و سیدی ارید اعید بعدتی و املئی لهولاء الاطفال قربة من الماء

بار خدایا امیدم را ناامید مكن شاید مشگ آبی برای این اطفال بیاورم فركب فرسه و اخذ رمحه و القربة فی كتفه آن میر دلاور بر مركب سوار و نیزه خطی آبدار


بدست و مشگ بدوش كشید و روی به سفر آخرت نهاد.

عمر سعد چهار هزار سوار بر شریعه فرات موكل نموده احدی از اعوان حضرت را نمی گذاشت به آب نگاه كند فلما رئوا العباس قاصدا نحو الفرات احاطوا به من كل جانب و مكان چون لشگر پسر سعد ملعون عباس را دیدند كه رو به شریعه فرات می آورد سر راه بر آن دلیر نامدار گرفتند عباس دلاور نعره حیدری بركشید و فرمود ای قوم آخر این مسلمانی است كه شما دارید، آبی كه گرگ و خوك این بیابان از آن می خورند، یهود و نصاری از آن می آشامند چرا باید پسر پیغمبر و اولاد او از تشنگی بمیرند، این را فرمود و حمله بر آن كفركیشان نمود فشد علیهم بالفوج المقابل بالسمهری الذابل و هو یهمهم كالاسد الباسل و كشفهم عن المشرعة بالصولة الحیدریة و السودة الغضنفریة به یكبار انبوه لشگر آن شیر بیشه شجاعت را تیرباران كردند

فرد



به یك بار بر آن یل تیز چنگ

فرو ریخت از چار جانب خدنگ



غیرت آن حضرت بجوش آمد و قلزم قهاریتش به خروش در اندك زمانی تمام آن روباه صفتان را متفرق ساخت فحمل فتفرقوا عنه هاربین كما یتفرق الثعالب عن الاسد به یك حمله حیدری آن روباه صفتان فراری گشتند كنار شریعه خالی ماند حضرت ابوالفضل سلام الله علیه وارد نهر شد قحم الفرات بهمة سمت السموات العلیة ملك الشریعة سیفه و الماء تحت القعضبیة فهمز فرسه الی الماء آن جناب مركب در آب جهانید نسیم آب به مشام حضرت رسید آب زیر ركاب اسب را گرفت دست به زیر آب برد نگاهی به آن كرده آب را تا نزدیك دهان برد فاراد ان یشرب فذكر عطش الحسین علیه السلام همین كه می خواست آب را بیاشامد:


شعر



آمد بیاد از لب خشك برادرش

شد غیرت فرات دو چشم ز خون ترش



گفتا نخورده آب گلستان حیدری

درای تو میل آب كجا شد برادری



تشنه است آنكه نوگل باغ فتوت است

لب تر مكن ز آب كه دور از مروت است



آب را روی آب ریخت فرمود: و الله لا اشربه بخدا قسم آب را نخواهم آشامید زیرا برادرم و اطفال او همه تشنه اند

فرد



به دریا پا نهاد و خشك لب بیرون شد از دریا

مروت بین جوانمردی نگر غیرت تماشا كن



مشگ را پر كرده به دوش كشید و از فرات بیرون آمد، لشگر دیدند ماه بنی هاشم با آب از فرات بیرون آمد یكمرتبه بر وی هجوم آوردند فاجتمع علیه القوم آن نامردان دور عباس را احاطه كردند حضرت اراده خیام داشت لشگر سر راه آن قبله گاه را گرفته بودند و نمی گذاردند ابوالفضل آن مشگ آب را به اطفال برساند فحاربهم محاربة عظیمة در اثناء جنگ نامردی خدانشناس كه او را نوفل بن ازرق می گفتند با حضرت برخورد كرد و شمشیری انداخت دست راست ابوالفضل را قلم نمود نیمی از امید باب المراد قطع شد فحمل القربة علی كتفه الایسر امیرزاده عالی نسب مشگ را بدوش چپ انداخت و با خود گفت:

فرد



سهل باشد گر چه دستم شد جدا

مشگ من سالم بماند ای خدا



همان ظالم شریر شمشیر دیگر انداخت فبراء كفه الایسر من الزند دست چپ


را هم قطع كرد امید ابوالفضل ناامید شد با هزار زحمت مشگ را به دندان گرفت فحمل القربة باسنانه پس مشگ را به دندان گرفت در همین حال بود كه دو تیر از لشگر دشمن بطرف آن حضرت آمد فجاء سهم فاصاب القربة ثم جاء سهم آخر فی صدره، پس یكی از آن دو تیر آمد و به مشگ اصابت كرد سپس تیر دیگر رسید و به سینه بی كینه آن نامدار خورد و در آن جای نمود.

و در روایت دیگر آمده: ثم جاء سهم آخر فی عینه الیمنی یعنی تیر دیگر رسید و به چشم راست آن جناب خورد و در آن نشست.

بهر صورت چه تیر به چشم اصابت كرده و چه به سینه آن حضرت دست در بدن نداشت كه آن تیر را بیرون بكشد ارباب مقاتل گفته اند آن قدر آن حضرت در پشت زین پیچ و تاب خورد كه فانقلب عن فرسه الی الارض از روی اسب به روی زمین افتاد فصاح الی اخیه الحسین ادركنی صدا زد برادر مرا دریاب.

چون صدا به گوش امام علیه السلام رسید خدا آگاه است كه حضرت به چه وضع و چطور خود را ببالین برادر رساند وقتی رسید رآه طریحا او را افتاده روی خاك دید غریبانه ناله نمود و فرمود: واعباساه، واقرة عیناه واقلة ناصراه.

مرحوم صدر قزوینی در حدائق الانس می فرماید:

باستناد این روایت مرحوم طریحی معتقد است كه امام علیه السلام نعش برادر را به خیام آورده و چه آنكه در آخر همین روایت می فرماید: ثم حمل العباس الی الخیمة فجددوا الاحزان و اقاموا العزاء یعنی سپس امام علیه السلام نعش عباس را به خیمه حمل نمود و دوباره گریه و شیون و اندوه در خیام تجدید شد و بدین ترتیب بانوان و اطفال عزاء و سوگ بپا نمودند.

حاصل كلام آنكه ابومخنف و مرحوم طریحی در این روایت با هم متفق می باشند اما مشهور و جمهور از علماء نوشته اند كه امام علیه السلام هر چه خواست كه كشته برادر را به خیمه ها نقل دهد نتوانست.